کوروش جانکوروش جان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

دفتر ثبت خاطرات کودک ما

اولین سفر به دریا

من و شما پنجشنبه هفته گذشته به همراه پدر جون و مامان شهناز، دایی احسان و خاله شادی و پسر دایی به جزیره زیبای کیش رفتیم. و شما اولین تجربتو از جزیره و دریا و هوای مرطوب پشت سر گذاشتی. به ما که خیلی خوش گذشت. امیدارم به تو هم خوش گذشته باشه جا داره در اینجا از پدر جون که برای خاطره انگیز کردن این سفر، برای ما خیلی زحمت کشیدن تشکر کنیم. پدر جون مچکریم. ...
15 مهر 1394

موفقیتی دیگر

شما در این لحظه و در همین ساعت موفق شدی یکی از اسباب بازیهاتو با دو تا دستات بگیری و نگه داری. این موفقیتتو بهت تبریک میگم گلم.
3 مهر 1394

اولین بارها در آستانه 4ماهگی

پسر عزیزم روز شنبه 3ماهگیت را تموم کردی و وارد 4ماهگی شدی. ماهگردت مبارک عزیزم. در چند روز گذشته شاهد اتفاقات خوب و بد زیادی بودیم. از جمله اینکه متاسفانه دست عمو مهدی برید و همه ما را بابت این اتفاق ناراحت کرد. اما شما برای اولین بار تجریه هایی را داشتی. اینکه برای اولین بار به جشن عروسی دعوت شدی. اولین بار خونه عمو مهدی برای عیادت رفتی. و مهمتر از اینها برای اولین بار وقتی به شکم روی تشکت خوابوندمت به زور سرت را بلند کردی و مژده بزرگتر شدن وتواناتر شدنت را دادی. تازه قراره آخر این هفته برای اولین بار خونه عمه ریحانه هم بری.  با یه سری از اسباب بازیهات هم برای اولین بار بازی کردی. باز هم منتظر اولین بارهات میمونیم....
19 شهريور 1394

داستان 38 روزگی

کورش عزیزم. 38 روزگی برای تو و ما روز خاصی بود. شما برای اولین بار رفتن به آتلیه را تجربه کردی. روزی سخت اما سرشار از خاطرات قشنگ. وسط عکس گرفتن مجبور شدم بهت شیر بدم. چرا که هم گرسنه شده بودی و هم خسته. موقعی هم که میخواستیم عکسی را که اینجا گذاشتمو ازت بگیریم خیلی گریه کردی. ضمن اینکه مجبور شدیم بنا به گفته عکاس مهربون پوشکتو باز کنیم و..... ولی کلا عکسات خیلی قشنگ شد. مبارکت باشه گلم. ...
28 مرداد 1394

در آستانه دو ماهگی

کورش عزیزم روزها در پی هم در گذرند و شما روز به روز بزرگتر میشی. هر روز هوشیاری شما بیشتر میشه و ما هر از گاهی از شما کار جدیدی میبینیم. تقریبا مامان و بابا را به طور کامل میشناسی. هر جا باشی و صدای ما را بشنوی سرتو برمیگردونی و دنبال صدای ما میگردی. وقتی رو شونم میذارمت سعی میکنی سرتو بیاری بالا و در همون حالت نگهش داری. اما یکم که نگه میداری گردنت خسته میشه و سرت میفته. بعضی وقتها با خنده هات خستگی های روز و شب بیداری ها را از تن من و بابا رضا بیرون میکنی. موقعی که گشنه باشی یا زیر پات کثیف باشی با حرکات قشنگت میتونی به ما بفهمونی که مشکلت چیه. خلاصه که روزهای قشنگی را داری برای ما رقم میزنی و ما هر روز به عشق شروع یه ...
8 مرداد 1394

یک ماه و هفت روز

38 روزگی..... امروز برای شما و شاید بیشتر برای ما روز جالبی بود. اولین تجربه. در روزهای آتی در این زمینه بیشتر واست توضیح میدم.... ...
21 تير 1394