کوروش جانکوروش جان، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

دفتر ثبت خاطرات کودک ما

غلتیدی......

چند روزی بود وقتی تو یه جایی قرار میگرفتی که اختلاف سطح داشت میغلتیدی به سمت سطح پایین تر. مثلا از تو بغل ما میغلتیدی رو زمین.  اما درست همین الان در 4ماه و 19روزگی. زمانی که داشتی تلاش  میکردی که به گاوی برسی یه غلت خوشگل رو زمین زدی.  تبریک.....
3 آبان 1394

the best gift of God

کورش عزیزم دقیقا یک سال پیش در چنین روزی خبر اینکه خدای مهربون تو را به ما داده را از طریق آزمایش گرفتیم. یک سال خوشحالی یک سال شور یک سال نشاط و یک سال از تحول عظیم زندگی من و بابا رضا میگذره. جا داره که در چنین روزی باز هم خدای مهربون را بابت این هدیه شکر کنیم و قدردان لحظه به لحظه های زیبای در کنار هم بودن باشیم. خیلی دوست داریم ...
29 مهر 1394

اولین سفر به دریا

من و شما پنجشنبه هفته گذشته به همراه پدر جون و مامان شهناز، دایی احسان و خاله شادی و پسر دایی به جزیره زیبای کیش رفتیم. و شما اولین تجربتو از جزیره و دریا و هوای مرطوب پشت سر گذاشتی. به ما که خیلی خوش گذشت. امیدارم به تو هم خوش گذشته باشه جا داره در اینجا از پدر جون که برای خاطره انگیز کردن این سفر، برای ما خیلی زحمت کشیدن تشکر کنیم. پدر جون مچکریم. ...
15 مهر 1394

موفقیتی دیگر

شما در این لحظه و در همین ساعت موفق شدی یکی از اسباب بازیهاتو با دو تا دستات بگیری و نگه داری. این موفقیتتو بهت تبریک میگم گلم.
3 مهر 1394

اولین بارها در آستانه 4ماهگی

پسر عزیزم روز شنبه 3ماهگیت را تموم کردی و وارد 4ماهگی شدی. ماهگردت مبارک عزیزم. در چند روز گذشته شاهد اتفاقات خوب و بد زیادی بودیم. از جمله اینکه متاسفانه دست عمو مهدی برید و همه ما را بابت این اتفاق ناراحت کرد. اما شما برای اولین بار تجریه هایی را داشتی. اینکه برای اولین بار به جشن عروسی دعوت شدی. اولین بار خونه عمو مهدی برای عیادت رفتی. و مهمتر از اینها برای اولین بار وقتی به شکم روی تشکت خوابوندمت به زور سرت را بلند کردی و مژده بزرگتر شدن وتواناتر شدنت را دادی. تازه قراره آخر این هفته برای اولین بار خونه عمه ریحانه هم بری.  با یه سری از اسباب بازیهات هم برای اولین بار بازی کردی. باز هم منتظر اولین بارهات میمونیم....
19 شهريور 1394

داستان 38 روزگی

کورش عزیزم. 38 روزگی برای تو و ما روز خاصی بود. شما برای اولین بار رفتن به آتلیه را تجربه کردی. روزی سخت اما سرشار از خاطرات قشنگ. وسط عکس گرفتن مجبور شدم بهت شیر بدم. چرا که هم گرسنه شده بودی و هم خسته. موقعی هم که میخواستیم عکسی را که اینجا گذاشتمو ازت بگیریم خیلی گریه کردی. ضمن اینکه مجبور شدیم بنا به گفته عکاس مهربون پوشکتو باز کنیم و..... ولی کلا عکسات خیلی قشنگ شد. مبارکت باشه گلم. ...
28 مرداد 1394

در آستانه دو ماهگی

کورش عزیزم روزها در پی هم در گذرند و شما روز به روز بزرگتر میشی. هر روز هوشیاری شما بیشتر میشه و ما هر از گاهی از شما کار جدیدی میبینیم. تقریبا مامان و بابا را به طور کامل میشناسی. هر جا باشی و صدای ما را بشنوی سرتو برمیگردونی و دنبال صدای ما میگردی. وقتی رو شونم میذارمت سعی میکنی سرتو بیاری بالا و در همون حالت نگهش داری. اما یکم که نگه میداری گردنت خسته میشه و سرت میفته. بعضی وقتها با خنده هات خستگی های روز و شب بیداری ها را از تن من و بابا رضا بیرون میکنی. موقعی که گشنه باشی یا زیر پات کثیف باشی با حرکات قشنگت میتونی به ما بفهمونی که مشکلت چیه. خلاصه که روزهای قشنگی را داری برای ما رقم میزنی و ما هر روز به عشق شروع یه ...
8 مرداد 1394